می دانستم دارد اتفاقی می افتد . چیزی آن جا ، در انتهای وجودم ، رو به قهقرا می رفت ، و تنها خودم احساسش می کردم .در حالی که جسم برای بقای خویشتن در ولعی دائمی به سر می برد . روح از هرگونه تغذیه ای سرباز می زد .افسردگی روح ، جسم را می کشت و نابود می کرد . همگام با غروب خورشید ، ارواح سرگردان خیال به آرامش شب هایم شبیخون می زدند . عبث بود مقاومت در برابر افسار گسیختگی مجهولی در بطن حاد حادثه . مروارید درخونگاه داستان دختری ست به نام یاسمین که زندگی...